هر حركت و جنبشي در اصل از جانب خداوند است:
- ز يزدان دان، نه از اركان، كه كوته ديدگي باشد كه خطّي كز خرد خيزد، تو آن را از بنان بيني
- ما به دريا حكم طوفان مي دهیم ما به سيل و موج فـــرمان مي دهيم
- رودها از خود نه طغيان مي كنند آن چه مي گوييم ما، آن مي كننــد
- نقش هستي نقشي از ايوان ماست خاك و باد و آب، سرگردان ماست
- سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت زآتش ماسوخت،هرشمعي كه سوخت
- ما چو چنگيم و تو زخمه مي زنـــي زاري از مـا نـي تـــو زاري مي كنـي
- ما چـو ناييم و نوا در ما ز توست ما چو كوهيم و صدا در ما ز توست
- ما چو شطرنجيم اندر برد ومات برد ومات ما ز تست اي خوش صفات
- روي كسي سرخ نشد بي مدد لعل لبت بي تو اگر سـرخ بود از اثر غازه شود
- آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
l پنهان كردن اسرار عشق حق در دل، نهان داشتن راز (رازداري)
- چون كه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصــل شود
- گفت پيغمبــر هر آن كو سر نهفت زود گردد با مراد خويش جفت
- دانـــه چون انـدر زمين پنهـان شود ســرّ آن سرسبــزي بستان شود
- زرّ و نقـــره گر نبــودندي نهــــان پـرورش كي يافتندي زير كان
- رازنهان دار وخمش ورخمشي تلخ بود آن چه جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
- هر كه را اســرار حــق آموختنـــد مهــر كردند و دهـانش دوختند
- درون دلــت شهــــربنــد است راز نگــر تا نبينـد درِ شهـــر بــاز
- عشـق با ســر بريــده گويد راز زان كه داند كه سر بود غمّاز
l عشق مايه ي كمال است:
- آتش عشـق است كانـدر مي فتاد جوشش عشـق است كاندر ني فتاد
- چون شبنم اوفتاده بدم پيش آفتاب مهرم به جان رسيدوبه عيّوق بر شدم
- گويندروي سرخ تو سعدي كه زرد كرد اكسيــرعشق برمسـم افتاد و زر شدم
l فقط ماجراي درد عشق را عاشق دل سوخته مي داند:
- سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويم شـــرح درد اشتيــاق
- در نيــابد حــال پختـــه هيچ خام پس سخن كوتاه بايد والسّلام
- چندت كنم حكايت،شرح اين قدركفايت باقي نمي توان گفت الّا به غمگساران
l ابيات ذيل به خاصيّت دوگانه ي ني اشاره دارد:
- همچو ني زهري و ترياقي كه ديد همچو ني دمساز و مشتاقي كه ديد
- ني حـديث راه پر خــون مي كند قصه هــاي عشق مجنــون مي كند
- من به هر جمعيـــتي نالان شــدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم
l حواس ظاهري از ادراك حقاق عاجز است:
- سـرّ من از ناله ي من دور نيست ليك چشم وگوش را آن نور نيست
- تن زجان وجـان زتن مستـور نيست ليك کس راديدجان دستور نيست
- توكي داني كه ليلي چون نكويي است كزو چشمت همين برزلف و رويي است
- اگر در ديده ي مجنـون نشيني به غير از خـوبي ليـلي نبيــني
l مصراع اوّل بيتِ:
«سرّ من از ناله ي من دور نيست ليك چشم و گوش را آن نور نيست»
با بيتِ :رنگين سخنان در سخن خويش نهان اند از نكهت خود نيست به هر حال جدا گل
l راه عشق پر درد و رنج است، عاشقان بايد آن را تحمّل كنند:
- عشق را خواهي كه تا پايان بری بس كه بپسنـديد بايد ناپسند
- زشت بايد ديد و انگاريدخوب زهر بايد خورد و انگاريد قند
-دربيابان گربه شوق كعبه خواهي زدقدم سرزنش هاگركندخارمغيلان غم مخور
- به شادي و آسايش و خواب و خور ندارند كــاري دل افــگارها
- چه فـــرهادها مــرده در كــــوه ها چه حــلّاج ها رفتـه بر دارها
- كشيدنـــد در كـــوي دل دادگــان ميـــان دل و كـــام ديوارها
- جمال كعبه چنان مي كشاندم به نشاط كه خارهاي مغيلان حریر مي آيد
l عدم توجّه به تعلّقات و فقط توجّه به جانب معبود داشتن:
- مهين مهرورزان كـه آزاده اند بـريـزند از دام جان تــارهـا
- ولي رادمردان و وارستـــگان نبازنــد هـرگـز به مردارهـا
- هر كس به تمنّايي رفتند به صحرايي ما را كه تو منظوري خاطر نرود جايي
- اميد تو بیرون برد از دل همه اميدي سوداي تو خالي كرد از سر همه سودايي
- سجده نتوان كرد بر آب حيات تا نيابم زين تن خاكي نجات
- گر مخيّر بكنندم به قيامت كه چه خواهي دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
- دست از مس وجود چو مردان ره بشوي تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
- از مقامــات تبتّل تـا فنــا پلّه پلّه تا ملاقـــات خــدا
- الهي، گل هاي بهشت در پاي عارفان خار است ؛ جوينده ي تو را با بهشت چه كار است؟
- مي بهشت ننوشم ز جام ســـاقي رضوان مرا به باده چه حاجت كه مست بوي تو باشم
- ســـرم به دنيا و عقبــي فـــرو نمي آيــد تبـــارك ا... از اين فتنه ها كه در سـر ماست
- آرزوهاي دو عالـــم دستـگاه از کـف خاكم غباري بيـش نيست
- فريب جهان را مخــور زينهـار کــه در پـاي اين گل بود خـارها
- اي سـروپاي بسته به آزادگي مناز آزاده من كه از همه عالم بـريده ام
- جز افسون و افسانه نبود جهـان که بستنــد چشـم خشـايـارهـا
- به مجمعي كه درآيند شاهدان دو عالم نظر به سوي تو دارم غلام روي تو باشم
- حديث روضه نگويم، گل بهشت نبويم جمـــال حور نجويم دوان به سوي تو باشم
- خواب و خورت ز مرتبه ي خويش دور كرد آن گه رسي به خويش كه بي خواب خور شوي
- از پاي تا سرت همه نور خدا شود دراه ذوالجـلال چو بي پا وسر شوي
l بازگشت به عالم معنا يا مبدأ هستي، « كلُّ شيءٍ يرجِعُ الي اصلِهِ»، و آيه ي شريفه ي :«انّا لِلّه و انّا اِليه راجعون»:
- هركسي كاودورماند از اصل خـويش باز جوید روزگار وصل خويش
- ما ز درياييـم و دريا مي رويم ما ز بالاييم و بـالا مي رويـم
- خلــق چو مرغابيــان زاده ز دريــاي جان كي كند اينجا مُقام مرغ كزآن بحر خاست؟
- مـا به فلك بوده ايـم، يـار ملك بوده ايـم باز همان جا رويم جمله، كه آن شهر ماست
- خود ز فلك برتريم، وز مَلَك افزون تريم زين دو چـــرا نگذريم؟ منزل ما كبـــرياست.
-چنين قفسي نه سزاي چو من خوش الحاني است روم به روضه ي رضوان كه مرغ آن چمنم
l توصيف اغراق آميز حالات دروني:
- بــــرق با شــــوقم شـــراري بيش نيست شعـــله طفــــل ني ســـــواري بيــــش نيست
- زين آتش نهفته كه در سينه ي من است خورشيد شعله اي است كه در آسمان گرفت
l بيتِ:«گفتم ببينمش مگرم درد اشتيـاق ساكن شود، بديدم و مشتاق تر شدم» با دو بيت زير از بوستان تناسب معنايي دارد:
- «دلارام در بــــر، دلارام جوي لب از تشنگي خشك، بر طرف جوي
نگويم كه بر آب، قادر نيند كه بر شـاطي نيـل، مستسقي اند.»
l اشتياق عاشق براي ديدار محبوب:
- با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تورا
- تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم از پاي تا به سر همه سمع وبصر شدم
- به حرص از شربتي خوردم مگیر از من كه بد كردم بيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
- سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگويـم شـرح درد اشتيـاق
l عظمت وجود انسان، توجه به دنياي درون:
- اي در لب بحــر، تشنه در خواب شده وي بر سر گنج از گدايي مرده
- بيرون ز تو نيست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آن چه خواهي كه تويي
- گر جام جهان نماي مي جويي تو در صندوقي نهاده در سينه ي توست
- آيينه ي سكندر جام مي است بنگر تا برتوعرضه دارد احوال ملك دارا
l نكوهش حرص و دعوت به قناعت:
- كوزه ي چشـم حريصان پر نشد تا صدف قانع نشـد پر دُر نشد
- چشم تنگ مـرد دنيـا دوست را يا قناعت پر كنـد يا خـاك گـور
- قناعت سـر افرازد اي مرد هــــوش سر پر طمع بـرنيـايد ز دوش
- روده ي تنگ به يك نان تهي پرگردد نعمت روي زميـن پر نكنـــد ديــده ي تنگ
- ابلهي كو روز روشن شمع كافوري نهد زود باشد كش به شب روغن نبيني در چراغ
l اعتدال و ميانه روي:
- «خشم بيش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بي وقت هيبت ببرد.»
- درشتي و نرمي به هم در به است چو فاصد كه جرّاح و مرهم نه است
- درشتي نگيـرد خــردمند پيش نه سستي كه ناقص كند قدر خويش
- نه مر خويشتـــن را فـــزوني نهد نه يك بـاره تن در مـذلّت دهـد
l نگاه داشتن رسم دوستي:
- «دوستي را كه به عمري فرا چنگ آرند، نشايد كه به يك دم بيازارند.»
- سنگي به چند سال شود لعل پاره اي زنهار تا به يك نفسش نشكني به سنگ
l از وجود انسان هاي پاك سرشت گل و گياه مي رويد، گل نماد عاشق است:
- «هرسبزه كه بر كنار جويي رسته است گويي ز لب فرشته خويي رستـه است
پا بر ســـر سبزه تا به خـــواري ننهــي كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است.»
- با صبا در چمن لاله، سحر مي گفتم كه شهيدان كه اند اين همه خونين كفنان
- به خون خـود آغشته و رفته اند چه گل هاي رنگيـن به جـوبارهـا
l كم گويي و گزيده گويي، نكوهش پرگويي:
- چو خواهي كه گويي نفس بر نفس نخــواهي شنيدن مگـر گفت كس
- فراوان سخـن باشد آكنـده گوش نصيحت نگيــرد مگر در خمــوش
- صــدف وار گوهرشناسان راز دهان جـز به لؤلؤ نكردند بـاز
- صد انداختي تير و هر صد خطاست اگر هوشمندي يك انداز و راست
- كم آواز هرگــز نبيــني خجـــل جوي مشك بهتر كه يك توده گل
- يك دستـــه گل دمـــاغ پــــرور از خـرمن صد گیـاه بهتــــر
- حــذر كن ز نادان ده مرده گوي چو دانا يكي گوي و پرورده گوي
- كم گوي و گزيده گوي چون دُر تا ز انــدك تـو جهان شود پـر
لاف از سخــن چو در توان زد آن خشت بـود كـــه پر تـوان زد
l گذر عمر و ناپايداري جهان:
- بنشين بر لب جوي وگذرعمر ببين وين اشارت زجهان گذران مارا بس
- هر دم از عمــر مي رود نفــسي چـون نگه مي كنم نمــانْد بسي
- هر كه آمد عمارتي نو ساخت رفت و منزل به ديگري پرداخت
- عمر برف است و آفتاب تموز اندكي ماند و خواجه غرّه هنـوز
- ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نيكي به جاي ياران، فرصت شمار يارا
- چه بايد نازش و نالش بر اقبالي و ادباري كه تا بر هم زنی ديده، نه اين بيني نه آن بيني؟
- سرالب ارسلان ديدي زرفعت رفته برگردون؟ به مرو آ تا كنون در گل تن الب ارسلان بيني
- مي رود صبح و اشـارت مي كند كاين گلستان خنده واري بيش نيست
- لاله وگل زخمـــي خميـــازه اند عيش اين گلشن خماري بيش نيست
- اي شــرر از همرهان غـافل مباش فرصت ما نيـز، باري بيــش نيست
- مشـو مغـرور گنج و ديناركه دنيــا يـــاد دارد چون تو بسيــار
- وان دگر پخت و همچنان هوسي وين عمـارت به سـر نبـرد كسي
l بيتِ «دانش و آزادگي و دين و مروّت اين همه را بنده ي درم نتوان كرد»
با بيتِ :«من آنم كه در پاي خوكان نريزم مر اين قيمتي دُرّ لفظ دري را» متناسب است.
l كار بيهوده و ناصواب انجام دادن:
-هرکاونکاشت مهر و زخوبی گلی نچید در رهگذار باد نگهبان لاله بود
- بـی فایـده هـر که عمر درباخت چیـزی نخریـد وزر بینـداخت
- روشــني ها خواستنــد، امّا زدود قصــرها افراشتنـد امّا به رود
- قصّه ها گفتند بي اصل و اسـاس دزدها بگماشتند از بهر پاس
- درس ها خواندند امّا درس عــار اسب ها راندند امّا بي فسـار
- ابلهی کاو روز روشن شمع کافوری نهد زود باشد کش به شب روغن نبینی در چراغ
l تجلّي و آشكار بودن جلوه اي از جمال معبود:
- شور و غوغايي برآمد از جهان حسن او چون دست در يغما نهاد
- يار بي پرده از در و ديــوار در تجــلّي است يـــا اولي الابصـار
- شمـع جويي و آفتـاب بلنـــد روز بس روشـن و تو در شب تـار
- هر آن چيزي كه در عالم عيان است چو عکسي ز آفتاب آن جهان است
- با صد هزار جلوه برون آمدي كه من با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
- درازل پرتو حسنت زتجــلّي دم زد عشق پيداشدوآتش به همه عالم زد
- و خدايي كه در اين نزديكي است لاي اين شب بوها/پاي آن كاج بلند
- ناتانائيل، آرزو مكن كه خدا را در جايي جز همه جا بيابي هر مخلوقي نشاني از خداست.
l نيكي كردن:
- دوردستان را به احسان ياد كردن همّت است ورنه هر نخلي به پاي خود ثمر مي افكند
- تو نيكي مي كن و در دجله انداز كه ايزد در بيابانت دهد باز
- ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا
- ز نيك و بدي ها به يزدان گراي چو خواهي كه نيكيت ماند به جاي
- به گيتي نماند به جز نام نيك هر آن كس كه خواهد سرانجام نيك
- به يزدان گراي و ز يزدان شناس كه دارنده اويست و نيكي شناس
- بـد و نيك ماند ز مـا يادگـار تـو تخـم بـدي تا تواني مكـار
- چنين است كيهـان ناپايــدار تو دروي به جز تخم نيكي مكار
- بيا تا جهان را به بـد نسپريــم به كوشش همه دست نيكي بريم
- اي شرر از همرهان غافل مباش فرصت ما نيز باري بيش نيست
l ناتواني و عجز در شناخت، «العجزُ عَن درك الادراك، ادراك، مَنْ عَرَف ا... كَلَّ لِسانِهِ»:
- اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان را خبري شد، خبري باز نيامد
- گر كسي وصف او ز من پرسد بي دل از بي نشان چه گويد باز
- در صفتت گنگ فرو مانده ايم من عَرَف ا... فرو مانده ايم
- هيچ مخلوقي او را هويدا نمي سازد (آندره ژيد)
l عاشقان واقعي در برابر معبود دهان به اعتراض نمي گشايند:
- عاشقان كشتگان معشوق اند بـرنيايـد ز كشتگان آواز
- اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد وآواز نيامد
- مالك ملك وجود حاكم رد و قبول هر چه كند جور نيست، ور تو بنالي جفاست
l تحوّل و نوآوري:
- فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر سخن نوآركه نورا حلاوتي است دگر
- هين سخن تازه بگوتا دوجهان تازه شود وارهدازحدّ جهان بي حدواندازه شود
- آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت واز
l مضمون آيه ي شريفه ي تُعِزُّ مَنْ تَشاء و تُذِلُّ مَنْ تَشاء:
- ارجمند گرداننده ي بندگان از خواري، در پاي افكننده ي گردن كشان از سروري
- همه غيبي تو بداني، همه عيبي تو بپوشي همه بيشي تو بكاهي، همه كمّي تو فزايي
- يكي را بر آري به چرخ بلند نشانيش ناگه به خاك نژند
l تغيير در نگاه و نگرش:
- ناتانائيل اي كاش عظمت در نگاه تو باشد.
- چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد.
- اگر در ديده ي مجنون نشيني به غير از خوبي ليلي نبيني
l هر سخني را نبايد بر زبان آورد، زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد:
- مكن پيش ديوار غيبت بسي بُوَد كز پسش گوش دارد كسي
- آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعي اندر پس ديوار نباشد
- از آن مرد دانا دهان دوخته است كه بيند كه شمع از زبان سوخته ست
- درون دلت شهربندست راز نگر تا نبيند درِ شهر باز
l تحرّك و نفي ركود و تنبلي:
- چو ماكيان به درِ خانه چند بيني جور؟ چرا سفر نكني چون كبوتر طيّار؟
- از اين درخت چو بلبل بر آن درخت نشين به دام دل چه فرومانده اي چو بو تيمار؟
- زمين لگد خورد از گاو و خر به علّت آن /كه ساكن است نه مانند آسمان دوّار براي من خواندن اين كه شن ساحل ها نرم است، كافي نيست. مي خواهم پاي برهنه ام اين نرمي را حس كند.
l رحمت عام خداوند:
-باران رحمت بي حسابش همه رارسيده وخوان نعمت بي دريغش همه جا كشيده.
- اديم زمين سفره ي عام اوست چه دشمن بر اين خوان يغما چه دوست
- باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست در باغ لاله رويد و در شوره
l نفي رياكاري:
- علم از بهر دين پروردن ست نه از بهر دنيا خوردن.
- هر كه پرهيز و علم و زهد فروخت خرمني گرد كرد و پاك بسوخت
- حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش وولي دام تزوير مكن چون دگران قرآن را
- صوفي نهاد دام و سر حقّه باز كرد بنياد مكر با فلك حقّه باز كرد
- در ميخانه ببستند خدايا مپسند كه در خانه ي تزوير و ريا بگشايند.
l ظالم از ظلم خود در امان نيست:
- اگرزدست بلا برفلك رودبدخوي زدست خوي بد خويش در بلا باشد.
- پادشاهي كه طرح ظلم افكند پاي ديوار مُلك خويش بكند
- مي شود اوّل ستمگر كشته ي بيداد خويش سيل دايم بر سر خود خانه ويران كرده است.
- از تيرآه مظلوم ظالم امان نيابد پيش از نشانه خيزد ازدل فغان كمان را
l تكبّر و خودپسندي:
- اين جاهلان كه دعوي ارشاد مي كنند در خرقه شان به غير «منم» تحفه اي مياب
- از تنور خودپسندي شد بلند شعله ي كردارهاي ناپسند
- برق عُجب آتش بسي افروخته وز شراري خانمان ها سوخته
l تنها عاشق از درياي معرفت سير نمي شود:
- هر كه جز ماهي ز آبش سير شد هر كه بي روزي است روزش دير شد
- هر كه چون ماهي نباشد جويد او پايان آب هر كه او ماهي بود كي فكر پايان مي كند
l عمر را بيهوده تباه ساختن:
- هركونكاشت مهروز خوبي گلي نچيد دررهگذار باد نگهبان لاله بود
- بي فايده هر كه عمر درباخت چيزي نخريد و زر بينداخت
l مدهوش بودن عاشق:
- عشق چون آيد، برد هوش دل فرزانه را دزد دانا مي كشد اوّل چراغ خانه را
- از در درآمدي و من از خود به در شدم گويي كزين جهان به جهان دگر شدم
l جمله هاي «خدا به انسان مي گويد: شفايت مي دهم از اين رو كه آسيبت مي رسانم ـ دوستت دارم / از اين رو مكافاتت مي كنم» ازتاگور با اين بيت سعدي تناسب دارد:
- هر كه در اين بزم مقرّب تر است جام بلا بيشترش مي دهند.